خنیاگر خسته خاک و رنگ
[ محمد وجدانی ]

... در شیراز می خواستم تا افق بدوم ... ، این را مالرو گفته است . مالرو می گفت . واژه های این جمله آنقدر زیبا هستند که آدمی فکر می کند با آن می توان زندگی کرد و زندگی را زیباتر دید . آنگونه که در اصل بود و دیگر اکنون ، نیست . امروز زندگی دیگر آبی نیست ، سرخ و سبز نیست و مهربانی در جائی چادرش را برافراشته است ، بسیار دور از نامهربانی ها ، دشمنی ها ، کوته بینی ها و خود بزرگ بینی های ما ... امروز دیگر تقریبا" هیچ چیز مثل گذشته نیست . امروز باید بما یادآوری کنند که سبزه ها سبزاند و دریاها آبی . راستی را که ما همه میدانیم شقایق چه گلی ست ؟ آیا میدانیم که رنگهای زیبایش را کدام دست هنرمندی اینگونه رنگین ، آراسته است ؟ ما ، کدامیک از ما ، چند بار ، شکفتن سحرگاهیش را دیده ایم و با شبنم هایش تا آفتاب سفر کرده ایم ؟ ما ، کدامیک از ما اصلا" سحرگاه بیدار شده ایم ، بیدار بوده ایم . سحر را ، طلوع را چند بار ، چند بار و کدامیک از ما شهرنشینان قرن بیستم تجربه کرده ایم . ما شهرنشینان این قرن در حقیقت مصداق جمله " کلودل " هستیم : " ... کسی که سحرگاه را ، طلوع را تجربه نمی کند ، قلب تاریکی دارد ... " ، و حقیقت این است که ما شهرنشینان قرن بیستم قلب تاریکی داریم . برای روشن شدن این قلب ، احتیاج به سفر داریم ، به پرواز و به آب و روشنی و آینه . احتیاج داریم تا کسی نشانی اردوی دانئی را بما بدهد . بوی رنگ سبز را برایمان معنا کند و بگوید که بی شک کرم شبتاب از بینش باغ آگاهی دارد . هدف زندگی ، اگر برای ما روشن نیست ، بدین معنا نیز نمی تواند باشد که زندگی هدفی ندارد . که بی معناست ...
ما یادمان رفته است که از خورشید ، فقط بآن اندازه که در خانه ی چشمهامان جا می گیرد ، خبر داریم . بقیه اش می ماند برای بعد . برای روزیکه بخواهیم بقیه اش را هم بدانیم . شوق این دانستن که آمد ، درد در ما بیدار می شود و با این درد است که آغاز می شویم ، که آغاز می کنیم و گام برمیداریم ... می رویم تا خدا را پیدا کنیم . حالا هر جا که شده ... لای گلهای باغچه ، بر کرک بی تاب جوانه ، یا در میان دعاهای مادر و یا سرنوشت یک زنبق ...
سهراب را سلام می گوئیم ، این همسفر صبور درد را . مظهر روشنی و رنگ او که می خواهد میزمان را از میان هواهای عفن و آبهای ناگوار و سقف های دلگیر ، بردارد و ببرد زیر معنویت باران بگذارد . بنشیند ، سخن بگوید با ما ، از دقیقه های مشجر ... سکوت کنیم تا بگوید ، بگوید این خنیاگر خسته ی خاک و رنگ ...
بتوانیم تا افق بدویم ، تا کاشان و از آنجا تا آفتاب و تا شفق معجزه ... تا خدا . بگوید ، که کلام و کلمه اش ، طلوع است ... بگوید تا یادمان نرود که جای زندگی ، بدون شعر و بدون رنگ ، در حاشیه ی زندگی است ...

Back to Sohrab-&-Others page