نام شعر : در سفر آن سوها


ايوان تهي است ، و باغ از ياد مسافر سرشار.
در دره آفتاب ، سر برگرفته اي:
كنار بالش تو ، بيد سايه فكن از پا در آمده است.
دوري، تو از آن سوي شقايق دوري.
در خيرگي بوته ها ، كو سايه لبخندي كه گذر كند ؟
از شكاف انديشه ، كو نسيمي كه درون آيد ؟
سنگريزه رود ، برگونه تو مي لغزد.
شبنم جنگل دور، سيماي ترا مي ربايد.
ترا از تو ربوده اند، و اين تنهايي ژرف است.
مي گريي، و در بيراهه زمزمه اي سرگردان مي شوي.