نام شعر : پرچين راز


بيراهه ها رفتي، برده گام ، رهگذر راهي از من تا بي انجام ، مسافر ميان سنگيني پلك و جوي سحر !
در باغ نا تمام تو ، اي كودك ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمينه هولي مي درخشيد.
در دامنه لالايي ، به چشمه وحشت مي رفتي ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشير و نوازش بود.
فريب را خنديده اي ، نه لبخند را، نا شناسي را زيسته اي ، نه زيست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گريختي ، سر به بيابان يك درخت نهادي ، به بالش يك وهم.
در پي چه بودي ، آن هنگام ، در راهي از من تا گوشه گير ساكت آيينه ، در گذري از ميوه تا اضطراب رسيدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردي ، گل را شب كردي ، در شب گل تنها ماندي ، گريستي .
هميشه - بهار غم را آب دادي ،
فرياد ريشه را در سياهي فغضا روشن كردي ، بر بت شكوفه شبيخون زدي ، باغبان هول انگيز!
و چه از اين گوياتر، خوشه شك پروردي.
و آن شب ، آن تيره شب ، در زمين بستر بذر گريز افشاندي .
و بالين آغاز سفر بود ، پايان سفر بود،دري به فرود،روزنه اي به اوج.
گريستي، ((من))بيخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
واي((من))، كودك تو،در شب صخره ها،از نيلي بالا چه مي خواست؟
چشم انداز حيرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور.
و تو تنهاترين ((من)) بودي.
وتونزديكترين((من)) بودي.
وتورساترين ((من)) بودي، اي((من)) سحرگاهي، پنجره اي برخيرگي دنياها سرانگيز!