نام شعر : يادبود


سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي‌ام آب شد.
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم.

من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟
تصويرم را كشيدم
چيزي گم شده بود.
روي خودم خم شد:
حفره‌يي در هستي من دهان گشود.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.
اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد.