به طراوت خاك دست مي كشم
دوشنبه 31 فروردين 1388 - 08:43:42


باز هم اول ارديبهشت.
فردا يکي از روزهاي سهراب خواهد بود. روز آمدن و ماندن ؟ يا رفتن و ماندن ؟
براي خاک، چه ضيافتي خواهد بود و براي ما...
شايد فرصت و دليلي باشد براي مراجعه به شور و حسهايي که  پشت روزمرگيهاي ما قايم شده اند.

نظرات ديگران : 239 پيام


خشت غربت ؟
جمعه 30 اسفند 1387 - 14:34:55


طبق عادت هميشه... ۲۹ اسفند... آرامگاه سهراب...
اما اينبار اتفاقي افتاد که به خوب بودنش شک دارم.
توضيحات کامل را اينجا ببينيد


فعلا سال نو مبارک

نظرات ديگران : 21 پيام


تا عطش اين صداقت متلاشي
دوشنبه 21 بهمن 1387 - 20:01:15


يک جوريست اين روزها. اينهمه حرف بود و گوش نبود و وقتي گوشي بود، حوصله حرف نبود.
فکرکن...
چه زود گذشت اينهمه روز و ثانيه و....
اينهمه ثانيه هاي بيخيال که تنها کارشان همين گذشتنشان بود که همين «گذشت» را هم از ثانيه ها ياد نگرفتيم.
برزخ مسخره ايست ... اينکه تصميم بگيري که مديون اين ثانيه هاي زودگذر باشي يا نفرينشان کني.
لعنت به اين ثانيه هاي عزيز !


حالا شد يه چيزي...

نظرات ديگران : 32 پيام


دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش
يكشنبه 29 مهر 1386 - 19:52:5


تعارف که نداريم ... نوشته هاي من سرگذشت کلمات پريشان و سرگردانيست که ترکيبشان خزعبلاتيست که قرار نيست در هيچ کجاي تاريخ ماندگار شوند.

دل و مغزم ميترکند و انگار تمام چيزهايي که ياد گرفته ام هيچکدامشان به هيچ کاري نمي آيند.
خوش خيال بودم ... فکر ميکردم که ياد گرفته ام «خوب» را ميشود با نشانه ها و علامتها پيدا کرد. لحظه هاي عمر را به دنبال نشانه ها و کشف آنها گذراندم تا «خوب» را پيدا کرده باشم. پرنده اي که رد ميشد... بادي که ميامد و باراني که نمي آمد. ابرها، برگها ...

اما ...حالا به «خوب» و «بد» شک کرده ام. به تمام علامتها و نشانه ها مشکوک شده ام. به خير و شر بودنشان. به همه راهها و مسيرهاي رفته و نرفته. به همه تجربه ها و پندهايي که براي ياد گرفتنشان عمري گذشت.
پشيمان نيستم. فقط کاش ميفهميدم.
اگر ميفهميدم، چيزي که به نظر ما خير و برکت و سلامته، همون چيزيست که براي خدا و سرنوشت اين دنيا خير و درسته... اونوقت اينهمه روزها حرام نميشدند.

تورا به خدا براي خودمان دعا کن که خواسته هاي «خير» ما همان خواسته هاي «خيري» باشد که روح جهان خواسته.

نظرات ديگران : 279 پيام


بال را معني كن تا پر هوش من از حسادت بسوزد
چهارشنبه 6 تير 1386 - 11:15:41


اعتراف ميکنم ...
با اينهمه حرفهاي نگفته، دروغ گفتم که حرفي ندارم. راستش رو بخواهي طاقت اينهمه سوال رو يکجا نداشتم. جوابهاي شروري که هرکدومشون ميتونست جرقه اي براي درست شدن يک شعله جديد باشند.
باور ميکني يا نه ... هنوز «درست» رو ياد نگرفته ام. درس سختي که هر روز و شب تمرينش ميکنم و ميخوانمش و ميبينمش و هميشه هم مردود ميشوم.
براي اينکه روزگار رو بي دردسرتر بگذرانيم، تو نپرس. چقدر به ما خوش ميگذشت فقط اگر نميپرسيدي.
به هرحال... ميگذرونيم... يعني درستش اين ميشه : بايد بگذرونيم.

نظرات ديگران : 96 پيام


تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك
شنبه 1 ارديبهشت 1386 - 18:17:47


سفره اي که پهن شد، اينبار خالي از دلتنگي بود.
فقط... بوي گلاب بود و گلهاي بي ريشه و درحال مرگ.
بين آنهمه سکوت، مرور يک خط از قصه هاي تو براي گفتن تمام خاطراتم بس بود.
راستش را بخواهي... قصد ديدار، هرچه بود از نياز بود... به خداي بزرگ تو.
و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتي، رو کردي وقتي ديدي از نشان دادن زخمهايم شرم دارم.
حالا تمام غرور من از با تو بودن اين است که از پشت پنجره اي که تو باز کردي، گاهي خداي تو را ميبينم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا را نوازش ميکند و تو آنطرفتر، درسايه يک درخت، آوازهاي خدا را زمزمه ميکني.

نظرات ديگران : 86 پيام


هر يك از ما آسماني داشت در هر انحناي فكر
چهارشنبه 16 اسفند 1385 - 20:18:8


هنوز يادم هست ؛
روزهايي که نعره ها و داد و بيدادهايم را گوش شنوايي نبود. پاسخ، نيشخندي بود که کاش ، لااقل از روي عادت نبود.
حالا گاهي گوشها براي شنيدن کوچکترين نجواهايي که در دلم ميچرخند، تيز ميشوند تا بلکه سوژه تفريح امروز صاحبانشان باشند.
هنوز روي خيلي از ديوارهاي کوچه هاي خلوت و قديمي خيابان حافظ، به دنبال رد و اثر مشتهايم ميگردم. (نشانيشان را از ته سيگارهاي آشنا ميشناسم)
هنوز لابلاي کتابهاي نوجواني، دستنوشته هاي کودکي روي کاغذهاي کاهي و ناسور و زردشده، خاک ميخورند و براي سراغ گرفتنشان، حوصله نيست.
اين روزها، صداي داد و فريادي نيست تا بگويي ياغي و عاصي شده اي.
تا بگويم اينها از عصيان نيست که از عقيده است. عقيده هايي که نميخواستم عقده شوند.
قرارمان اين نبود... اما...
مختصر انگيزه اي آمده که تا حرام نشده بايد آنرا به کاري زد.
بقيه اش با خداي تو.

نظرات ديگران : 50 پيام


حسرتي با حيرتي آميخت
سه شنبه 8 اسفند 1385 - 18:55:23


حکايت عجيبيه و خوب ميدونم انتظار زياديه که بخوام همه چيز رو اونجور که هست بدوني وقتي خودم نميدونم اين حکايت از کجا شروع شده.
شايد حکايت ما، کوچيکتر از اين حرفها باشه و من زيادي بزرگش کرده ام.
هرچي که هست روي دلم بدجوري قلمبه شده.
اصلا ميدوني چيه ؟ قضيه اونقدرها هم مهم نيست.
راستش، ديگه اين روزها، واسه صحبت کردن ازش، حوصله نيست. اصلا گفتنش مگه چيزي رو عوض ميکنه ؟
اين حکايت رو هرکي که شروع کرد، خودش ميدونه چجوري تمومش کنه.
شايد زور من اونقدر باشه تا کاري کنم که نقطه آخر اين حکايت تکراري با بقيه نقطه ها فرق داشته باشه.
اگه ميگم راضيم و خدا رو شکر .... همون خدا ميدونه که اين رو از ترس اين گفته ام تا همين چيزهاي بهم ريخته رو از دست ندم.
کاش اين حکايت، يه جورايي، درست و حسابي تموم بشه.

نظرات ديگران : 18 پيام


پشت سر ، خستگي تاريخ است !
يكشنبه 17 دي 1385 - 09:26:35


- هيچ وقت نخواسته ام جاي فرشته اي باشم که تاريخ را مينويسد.
روزهاي تکراري، داستانهاي تکراري، سرنوشتهاي تکراري .
بيچاره فرشته ...
روز آخر، تمام يادداشتهاي او ، کوچکترين نقطه عالم را هم پر نخواهد کرد.


- وقتي اميد در بهشت نيست، پس براي زمين معجزه است. و من هنوز با «اميد» زنده ام.

نظرات ديگران : 44 پيام


ابري نيست، بادي نيست ...
شنبه 13 آبان 1385 - 20:02:11


وقتي ديگه حرفي براي گفتن نمونده بود، گفت :
خب... همه چيز رو گفتيم و همه جا را ديديم. حالا بگو چي داري و به کدومش افتخار ميکني ؟
صبر نکردم. فوري گفتم : هيچي ... تا هستم، همه چيز و هرچيز مال بقيه. اوني که مال منه و نميذارم کسي ازش مايه بذاره، آبرو و شرفمه.

گذشت ...

حالا پشيمون نيستم ازاينکه چيزهايي که شايد همه فکر ميکردند مال منه، برداشتند و بردند و دمي خوش گذروندند.

اما من ساده هنوز منتظر باد و بارونم و يه رهگذر تا امانتيهام رو اگه عمري باشه با يه چيز بهتر (به خيال خودم) تاخت بزنم.

نظرات ديگران : 53 پيام


دنياي به ته نرسيدني آبي ...
شنبه 1 مهر 1385 - 20:19:31


جديدا هيچ چيز اين دنيا نميتونه حال من رو بگيره. هرچند که با هيچ مرام اين دنيا کنار نميام.
يه جورايي انگار مطمئن شده ام که نميتونم پا به پاي اين دنيا و چرخيدنهاش بزرگ بشم. اما همينکه بزرگ ميشم، بهم غرور ميده . مطمئن ميشم که براي انجام يه کاري اومده ام که لااقل حتي اگه نميتونم انجامش بدم، ميتونم براي رسيدن به اون فکر کنم.
همينکه ميتونم به يه خدا توي يه برگ روي يه شاخه وسط يه جنگل بزرگ فکر کنم و به جاش معناي رشد رو مرور کنم، برام کافيه.
چندتا جاي دنج و خلوت هم دارم که ميتونم دلم رو غافلگير کنم و گاهي ببرمش هواخوري و توي اين فاصله پکي به سيگار بزنم و چندثانيه اي از عمر دود شده رو ، ساکت و آروم به باد بدم.
اوضاع خيلي هم بد نيست...
فقط... کاش ، ايکاشها نبودند.

نظرات ديگران : 48 پيام


شهر من گم شده است ...
يكشنبه 15 مرداد 1385 - 20:48:42


نگران تنهايي هاي من نباش رفيق !
خيال ميکني غريبه ام، اما اينجا شهر من است.
توي شهر من، پر از کوچه هاي پهن و درختهاي بلنده که ميشه شبها برحسب اتفاق، يکيشون رو کشف کرد و توي تاريکي سري چرخوند و قصرهاي کوچيک و بزرگش رو سياحت کرد.
شهري که ميدونم اگه دير بجنبم، همراه خيليهاي ديگه ، توش گم ميشم و حتي اسمش رو هم فراموش ميکنم.
باکي نيست ...
به حافظه ام و به خاطراتش اعتماد ميکنم تا تحمل تنهاييها و رنگهاي بي قافيه کوچه هاش برام راحتتر بشه.
اما يک روز، شايد يک نفرين ... يا نه ...
نفرين، تفريحي بيش نيست براي خيالي خميري
شايد يک نخواستن...
آره ... 
يک نخواستن ، هيولاهايي ساختند که حالا کابوس شبهاي رخوت و خستگي من شده. هيولاهايي که از ديدن زخمهاي يکديگر و ناکار کردن و جويدن همديگر سيرايي ندارند.
شايد زندگي تا بوده واقعا همين بوده. با همه ديوها و هيولاهايش که حالا انگار از قصه ها دلزده شده اند.
همه چيز انگار از يک نخواستن ميايد.
نخواستن براي بيرون رفتن از اين شهرفرنگ که ديوارهاي طلايي و قشنگش، روزي برق و جلايي داشت و حالا ديوارهاي قهوه اي و زنگار گرفته، همه طرف ، باقي مانده و اندک چشماني که انتظار ديدن چهره اي از دريچه هاي اين شهر فرنگ را با تمام عمرشان تاخت ميزنند.
ميگويند ... شهرفرنگي، در گوشه اي از همين شهر، برج ميسازد و به اسم قصر ميفروشد به من و شما.
بايد تا اسم شهرم فراموش نشده...
بايد با تمام خورده اراده هاي باقيمانده ...
بايد راهي به دريچه هاي اين شهرفرنگ پيدا کنم تا پيش از پرواز، نگاهي از بيرون به اين شهر بيندازم تا لااقل تمام خاطراتم را با مردمان اين شهر مرور کرده باشم.
خب... خدا را شکر ديگر غمي نيست.... همه چيز بر وفق مراد است و خوب.
گفتم که ... نگران تنهاييهاي من نباش، رفيق !

نظرات ديگران : 50 پيام


و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست
پنجشنبه 4 خرداد 1385 - 10:54:10


سکوت نه از بي صداييست.
نفس هست و حرف هم.
ناگفته ها و گفته شده ها. شنيده ها و نشنيده ها.
سکوت از نبودن بغض نيست. از بي دردي نيست.
سکوت از عادت نيست. از روزمرگي و فراموش شدگي. از خواب و رخوت و بي حوصلگي. از دلتنگي.
سکوت از فريادهاي در گلو مانده است و نعره هايي که هيچ وقت شنيده نشد.
همه چيز هست و گوشي نيست براي شنيدن. جز سکوتي که گاه و بيگاه همدم فريادهايي است که بي خبر و ناخواسته از روزهايي دور ميايد.
از دلتنگيهايي که فراموش شده. از خيانتهايي که به روزگار شده.
نه انگار.... باز هم حرفي نيست.

نظرات ديگران : 81 پيام


سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
يكشنبه 2 بهمن 1384 - 17:02:21


۱- مهره هاي شطرنج رو دوست دارم، اما از اينکه هدايت يه لشگر به دست منه، ميترسم.
حريفم خوب بازي نميکنه. شايد چون اون اين بازي رو خيلي بهتر از من بلده، اينطور فکر ميکنم.
از وزير خوشم نمياد اما بهم ياد داده اند که خيلي کارها ميتونه بکنه. حيف که جلوش يه عالم سرباز وايستاده.
تلاش ميکنم تا ديرتر مات بشم.
از تموم اينها نميترسم. از اين ميترسم که وقتي که مات ميشم، هنوز خيلي از مهره هامو حرکت نداده باشم. خدا کنه آخر اين بازي به خير تموم بشه.


۲- صداش، رفاقت هميشگي رو نداشت. خيلي سخت ميشد توش صميميت قبل رو پيدا کرد. چشمهامو که بستم، دورها يه چيزايي ديدم که داشت از من دورتر ميشد. اگه خودش اينطور خواسته، پس حرفي ندارم. فقط ايکاش خودش رو براي کارهاي کوچيک و بي ارزشي که قبلا براش انجام دادم، مديون نميدونست. اون نميدونه که اگه فکر ميکنه مديون منه (اگه اينطور فکر ميکنه)، شايد براي سکوت من مديونه.


۳- دوباره رفتم پيش سهراب. وقتي دلم خيلي پر ميشه سر از اونجا در ميارم.
يا نه... وقتي حرف دارم و کسي نميشنوه يا نيخواد بشنفه ، کوله بارم رو بر ميدارم.
اونجا خوش نميگذره، اما خوب ميگذره.
توي اونهمه همهمه، فرصتي بود تا من هم حرف بزنم.
چقدر دلم ميسوخت. چه صبوره ، سنگ سفيد سهراب !


۴- آهاي ! با توام !
برگشت و به من نگاه کرد. دست و پام رو گم کردم. آخه اون هيچ وقت بر نميگشت. چرا اينجوري نگاهم ميکرد ؟ مگه به من بدهکار نيست ؟ شايد من بهش بدهکارم ؟! اصلا چي ميخواستم بگم ؟!
- ببخشيد ! مزاحم شدم ... شما کار خودتونو بکنيد !
برگشت و رفت و مثل هميشه، کار خودش رو کرد.
و من هنوز يادم نمياد چرا صداش کردم.
به هرحال... باز صداش ميکنم.

نظرات ديگران : 99 پيام


بيكران ريگستان سكوت
جمعه 18 آذر 1384 - 19:34:29


- چقدر فرق کرده اي !
- خب همه چي فرق کرده. منم مثل همه چيز.
- تو کوچيک شدي ، يا دنيا بزرگ شده ؟
- دنيا تا هميشه، همين دنياست. ريگ همين ريگه. حجم، همين حجمه.
- اما سبز، ديگه سبز نيست. آبي ، آبي نيست.
- قرارمون صحبت از رنگ نبود. يادت هست... گفتي رنگ، واسه چشمها درست شده نه براي دل. خودت گفتي به چشمهات اعتماد نميکني.
- آره، يادمه. ولي ميدوني چيه ؟ يه چيزايي، منو داره ميترسونه. هرچي بيشتر ميفهمم، بيشتر ميترسم.
- خب، طبيعيه. تو داري توي مسيري راه ميري که همه تابلوهاش زنگار گرفته و کسي رو پيدا نميکني که راه درست رو نشونت بده. همه ميگن راه درست همينيه که من توشم. تو راه خودت رو انتخاب کردي و هي داري ميري جلوتر. ميدونم. مبهمه. اين ترسناکه.
- ترسناکتر وقتيه که تو حرف نميزني. از سکوتت ميترسم.
- اما خودت گفتي، براي اين دلتنگي هميشگي، پاداشي جز سکوت نيست.
- براي اين بود که چيز ديگه اي نداشم. دستام خالي بود.
- مثل اينکه حواست نيست. تو بهترين چيزي رو که داشتي بهم دادي.
- نميدونم. به خدا نميدونم. اصلا ... اصلا براي چي اومدم سراغ تو ؟
- چون فکر کردي دلت داره کوچيک ميشه. يادت باشه، تا ريگ همون ريگه، منم همون دلم. از ريگ و از خاک و از سردي خاک نترس. قوي باش ! پاتو محکم بزار روش. همه اين ريگها از نسل تو هستن. باهاشون غريبي ؟
- نه . ازشون نميترسم . باهاشون رفيقم. چون قراره بيشتر عمرم رو باهاشون زندگي کنم. اون موقع، من ميشم تو . اونوقت ميفهمم که چقدر کوچيک بودي يا چقدر بزرگ .
- همون موقع امانتت رو پس ميگيري.
- کدوم امانت رو ؟
- سکوت

همه جا ساکت شد. من موندم و سکوت.
باز هم يه عالم سوال بي جواب.
خسته شدم. فقط راضيم به اينکه هنوز دارم راه ميرم و باکي ندارم.
چراغ نفتي کهنه که ارثيه خاندان نشناخته ام هست، با منه و هنوز خاموش نشده و راه هم هنوز که هنوزه ادامه داره.
مقصدم، شايد، اول يه راهه. يه راه درست.
خدا کنه راه درست ، همين باشه.
بالاخره يه روز ميفهمم... يه روز، يه شب.
آره ...
گيرش ميارم.

نظرات ديگران : 48 پيام


در تاريكي بي آغاز و بي پايان ...
يكشنبه 10 مهر 1384 - 21:54:21


- هميشه يواش و بي صدا مياد. تو کوچه، تو خيابون، تو جايي که بهش ميگن خونه. اما هميشه پرسر و صدا ميره.
نه .... انگار هيچ وقت خيال رفتن نداره. هميشه هست. فقط گاهي عصباني ميشه !
وقتي صبح توي آينه پلکهاي بادکرده ام رو ميبينم، يادم ميفته که اون، هميشه و همه وقت باهام بوده و فقط بيشتر وقتها حواسم بهش نبوده.
نفهميدم و نميفهمم.
نميدونم کي و کجا گيرش بندازم و اينهمه سوال رو که اينهمه سال يه گوشه دلم، جلوي چشماش نوشته ام، رديف و پشت هم دوباره بچينم جلوش.
- توي تاريکي هرشب، دنبال کبريت ميگردم تا نيمه سيگار عمر رو با طعم مونده و تلخش، دود کنم.
توي تاريکي، همه چيز مثل هم ميشه. منطق من کنار منطق دنيا، حجم مشابهي دارن. نگران اين نيستم که فلسفه من چرنده يا فلسفه کهنه و نخ نماي اين دنيا.
کاش اينجا نبودم.
- ميگن، فقط با اراده ميشه ترک کرد. اما با کدوم اراده ميشه واقعا "ترک" کرد ؟
دل خوش کرده ام به صدايي که از ته تهاي دلم ميگه :
"اگه ميخواي بري، پيش او که رفتي، بهش بگو از خدا بخواد تو رو ببخشه"
ميدونم اينبار هم که پيشش برم، باز يادم ميره. اينبار به انگشتم، طناب ميبندم...

نظرات ديگران : 88 پيام


حرفها دارم ، با تو ...
يكشنبه 15 خرداد 1384 - 11:48:53


يه چيزي، همچين درست و حسابي، قلمبه شده روي اين دل بي صاحاب وامونده.
توي اين زمونه اي كه اصل معلوم نيست كجاست و فرع شده اصل، بازي ميكنم توي يه بازي بزرگتري كه ازش بي خبرم. فقط مطمئنم که هست. بيشتر از اين نه زورم ميرسه كه بفهمم نه فرصتش پيش مياد.
سهراب سپهري ، سهراب سپهري بود . کتاب داشت و پيام. اما من ...
محمدم ... اما نه پيام آوردم و نه نشونه اي دارم. نه كتاب دارم و نه چيزي.
ميخوام چشمهامو ببندم تا يه عالم بره توي ظلمات. مگه فرقي هم ميكنه ؟
هنوز چندتا کار مونده که بايد تموم بشه. اگه رخصت بدي ! بعدش ...
فقط الان يه آرزو دارم . بگم ميشنوي ؟
ميام پيشت ، بهت ميگم. فقط قول بده بشنوي . يه جفت گوش ميخوام. يا نه . يه گوش هم کافيه. هيچي نميخوام بگي، فقط بشنو ... همين !
ميدوني ... اينجا شنيدن سخت شده. از حوصله بنده هات بيرونه . ولي باز عظمت و مرامتو شکر، که اونقدر بهم ياد دادي تا بتونم لااقل واسه شنيدن، کسي و جايي رو پيدا کنم. ميدونم ... همينم از سر ما زياد بود ...

« کاش هرگز آن روز از درخت انجير پايين نيامده بودي ... کاش ! »

نظرات ديگران : 69 پيام


شرم روايت ... شايد !
دوشنبه 1 فروردين 1384 - 22:40:48


ميدونم ...
هميشه به حرفهام گوش دادي.
اما اينبار .... به خدا نميتونم... 
ميدوني ؟! دستهام داره ميلرزه.
خودت ميدوني چرا ؟!
چند بار اين متن رو نوشتم و پاک کردم ؟
ميدوني که حرفي ندارم.
تو که از من به خداي ما دوتا نزديکتري ... پس ميدونم که از آشوب اين دل خبر داري.
دفعه پيش يادت هست ؟
اول جاده بود، ظهر بود، و بعد... دلم گرفت.
بارون و رفيق يادت هست ؟!
شايد يادت رفته باشه ... اما من يادم هست.

ميام پيشت ... شايد فردا...
اونجا با تو و بوي گلاب و سبزي سبزه، تازه ميشم.
اگه عمري بود و فرصتي، چند کلمه اي با تو و خداي تو حرف دارم ...
ميام پيشت ، اما اينبار تو دلم آشوبه، تو چشام آشوبه، تو صدام آشوبه ...

عيدت مبارک



(از همه دوستان سهراب که در اين مدت طولاني، خلوتشون رو به هم زده بودم، معذرت ميخوام. هيچ توجيهي ندارم. فقط ... اميدوارم عذرخواهي من رو قبول کنيد. عيدتون مبارک)

نظرات ديگران : 22 پيام


من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق ...
يكشنبه 2 فروردين 1383 - 12:54:28


1-
29 اسفند، ظاهرا مثل سالهاي گذشته بود و همان سفر هميشگي.
اينبار هم تنها. اينبار سرما بود و برف بود و بارون و سكوت. اينبار شيشه گلاب من، بوي بارون ميداد.
اما اينبار...
ناگفته هايم مثل هميشه نبود، كمتر بود. شايد همه را گفته بودم.
نه ....
خدايا ! چرا همه چيز را فراموش كرده بودم ؟!
چرا حرف تازه اي نداشتم ؟! چرا اينبار دلتنگ نبودم ؟
كجا رفته بود اونهمه بغض ؟
كجا رفته بود شوق ماندن ؟
خدايا ! ميدانم . گناهكارم. بنده اي نيستم كه به فرشته هايت با افتخار نشانش بدهي و بگويي "فتبارك الله احسن الخالقين"
اينبار مثل هميشه هم تو بودي و هم پيام آورت. من هم گوشه اي... اما "حرف" نبود.
تاريكم، ميدانم... سرد شده ام، ميدانم.
گرفتار شدم. ناكجا رفتم. خطا كردم.
خدايا ! به عظمتت قسم ... اينگونه مجازاتم نكن.
يا محول الحول والاحوال
حول حالنا الي احسن الحال

2-
هرچند زيارت سهراب، اينبار مثل هميشه نبود اما لااقل دست خالي برنگشتم.
گلستانه را پيدا كردم. اتاق آبي را و شاسوسا را.
و دوستي كه او هم دچار بود.
جاي همه خالي.
اگر عمري بود، ارديبهشت امسال، با اولين تور سايت سهراب سپهري، همسفر شما خواهم بود.

سال نو مبارك

نظرات ديگران : 71 پيام


دلم گرفته .... دلم عجيب گرفته است
شنبه 18 بهمن 1382 - 20:48:29


1-
خيلي وقت بودم دلم ميخواست بنويسم.
اين روزها خيلي سريع ميگذرند. تندتر از هميشه.
جاي همه واقعا خالي ... دوسه هفته پيش، دلم خيلي گرفته بود. بيشتر از هميشه. و امن ترين جا زيارتگاه سهراب بود.
هوا سرد بود و باد و هجوم خالي اطراف.
گاهي هم اگر لودرهايي كه به فاصله چندمتري آرامگاه سهراب كار ميكردند ساكت ميشدند، سكوت هم ميامد.
سكوتي كه در آن ضيافت آهن و آجر، عجب غنيمتي بود براي شنيدن شعرهايش كه ميخواندم.

2-
آلبوم جديدي به تازگي منتشر شده.
CD و كاستي جديد و بسيار زيبا از اشعار سهراب سپهري با صداي خسرو شكيبايي و آهنگسازي شهرام فرشيد و تنظيم حميد صدري از موسسه فرهنگي هنري دارينوش كه در سالگرد تولد فروغ فرخزاد يعني 13 ديماه به نام "سهراب" منتشر شد.
انتخاب آهنگها هم فوق العاده است.
آثاري از Vangelis , Ennio Morrikone , Elia Cmiral و Hans Zimmer كه به زيبايي براي هرشعر انتخاب شده اند.
براي اينكه مطمئن بشين كه اين آلبوم چقدر شنيدنيه و چقدر شاهكاره ، دو قسمت از 16 آهنگ اين مجموعه رو ، هم براي play و هم براي Download گذاشته ام.
فقط ايندفعه فايلها Mp3 هستند كه فكر كنم براي شنيدنشون همون Winamp يا مشابه اون كافي باشه.
خوش باشيد.
يا علي

نظرات ديگران : 40 پيام


مثل يك گلدان، ميدهم گوش به موسيقي روئيدن ...
پنجشنبه 22 آبان 1382 - 01:33:17


خيلي از بازديدكنندگان سايت در مورد موسيقي انيميشن Flash سايت سوال كرده بودند.
اين آهنگ كار گروه آويژه است.
آلبوم آويژه و نام آهنگ "روستاي سبز و سرخ"
جالب اينجاست كه اين آهنگ درباره روستاي ابيانه - نزديك كاشان زادگاه سهراب - ساخته شده است.
يك مطلب ديگه ....
اسم سهراب سپهري كه در پايين صفحه گوشه سمت چپ كنار عكس سهراب نوشته شده -بالاي اسم سايت - خط خود سهراب سپهريه.
اين تصوير پايين هم، دست خط سهرابه.
موفق باشين.

نظرات ديگران : 53 پيام


سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت
سه شنبه 15 مهر 1382 - 21:02:21


او آمد...
با واژه هايي همه از جنس بلور
آمد تا به گلدانهايمان آب دهد.
آمد تا سر هر پنجره اي شعري بخواند.
آمد و ماند و هيچ وقت نرفت.
و چه مهماني از او عزيزتر در ضيافت پاييز هميشگيمان
خوش به حال برگهاي پانزدهمين روز مهر
خوش به حال گلدانها و بادبادكها
خوب شد آمدي
تولدت مبارك

نظرات ديگران : 38 پيام


دست درويشي شايد ...
دوشنبه 6 مرداد 1382 - 00:57:17


قسمتي از شعر "آب" با صداي استاد شهرام ناظري به صورت Real Audio
شاهكار سهراب و صداي استاد ناظري، توضيح بيشتري نياز ندارند.
يا علي

نظرات ديگران : 57 پيام


تو اگر در تپش باغ، خدارا ديدي، همت كن ...
چهارشنبه 18 تير 1382 - 20:08:7


سلام
چند وقته تصميم گرفته ام، تمام آثار سهراب شامل شعرها و نقاشيها و نوشته ها و كتابهاي سهراب رو به صورت مالتي مديا روي يك CD جمع بكنم.
كار شروع شده و نميدونم كي تموم ميشه. قبلا يه همچين CD منتشر شده بود كه راستش درعين اينكه خيلي كامل بود، به نظر من بيشتر تجاري بود .
حالا اميدوارم اين CD اوني باشه كه واقعا بايد باشه !
در هرصورت.... سعي ميكنم زودتر آماده بشه و در اولين فرصت خبرش رو اعلام ميكنم.
موفق باشين ....

نظرات ديگران : 34 پيام


به سراغ من اگر مي آييد ....
پنجشنبه 5 تير 1382 - 19:03:39


بعد از سلام ....
حرفهاي زيادي داشتم كه بنويسم. حرف بود و زمان كم و مجال خيلي كمتر !
جور نشد....
حرفهاي نگفته اي كه بايد زمان خودش گفته ميشد. از سالگرد سهراب و سفرها و روزهاي خوبي كه با او بوده ام.
مثل هميشه ..... خوب بود.
چند روز پيش، ماهنامه (يا شايد دوماه نامه) سهراب رو ديدم.
سومين شماره اين مجله همين چندوقت پيش منتشر شد . تاريخ دقيقش رو نميدونم.
نسبت به شماره هاي قبل، طراحي بسيار بهتر و مطالب بسيار باارزشي داره.
با يادداشتهايي از آيدين آغداشلو، معصومه سيحون، برادران مافي، طاهره صفارزاده و ...
و پيشنهاد اينكه ، خوندنش رو از دست ندين.

نظرات ديگران : 42 پيام


رفته بودم سر حوض
جمعه 1 فروردين 1382 - 16:08:23


پنجشنبه، بيست و نهم اسفند 1381
حساب و كتابي با دلم داشتم كه بايد قبل از سال تحويل سرراست ميشد.
براي رسيدن به امامزاده سلطانعلي مشهد اردهال ، چيز زيادي احتياج نبود. جز يه خورده همت و يه ياعلي با يه دل غسل داده.
ساعت حدود 3 بعدازظهر، من بودم و يه گلدون كوچيك و يه ظرف كوچيكتر سبزه و سنگ سفيد سهراب.
حرفهاي زيادي با خودش داشتم و حرفهايي هم با خدايي كه او خوب شناخته بودش.
چند ساعتي كه اونجا بودم، باز سهراب رو غريب ديدم.
چند نفر آمدند، فاتحه اي خواندند و ....
"خدا رحمت كنه سهراب رو"
اما چه رحمتي از اين بزرگتر ميتونه نصيب آدم بشه كه قبل از مردنش، اينقدر به خدا نزديك بشه?
غروب شده بود. تا چند ساعت ديگه عيد ميشد و من بايد ميرفتم.
تمام حرفهايي را كه بايد به او ميگفتم، گفته بودم جز تبريك سال نو.
توي اتوبوس، موقع برگشتن، تازه فهميدم هنوز چه قدر حرف نگفته با او دارم.
دستهام بوي گلابي رو ميداد كه مزارش رو شسته بود.
سهراب، عيدت مبارك
عيد همه مبارك

نظرات ديگران : 37 پيام


ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد
يكشنبه 11 اسفند 1381 - 00:21:13


خيلي وقت بود اينجا چيزي ننوشته بودم.
روزهاي زيادي گذشت... خوب يا بد ، چيزيه كه بعدها معلوم ميشه.
اما هيچ روزي نشد كه چند بار اينجا سر نزنم.
ديدن اينهمه عاشق، دور از انتظار نبود.
يادم هست.....
بار اول كه زيارت سهراب رفتم، يكي از دوستاني كه همراه ما بود كنار آرامگاه ساده و بزرگش نشسته بود و تار ميزد.
غريبه اي رد شد و با تمسخر گفت : اگر او ميدونست كه همچين آدمايي دورش جمع ميشن و مطربي ميكنند، هيچوقت معروف نميشد.
گفتم : كاش كنار قبر همه ما، اينهمه آدم جمع بشه و از اون پايين بشه صداي تار يه آدم عاشق رو شنيد كه ميخواد حرفهاي دلش رو يه جوري به گوش عزيزش برسونه.

حرفهاي زيادي دارم. از اينكه چطور شد كه من مرتكب درست كردن همچين خونه كوچكي براي سهراب شدم.
در اولين فرصت، مطالب جديدتري به سايت اضافه خواهم كرد. تا خدا چي بخواد.
درضمن، همين امروز تعداد E-Greeting هايي كه از طريق اين سايت ارسال شده، چهار رقمي شد.
خوشحالم....
تا بعد

نظرات ديگران : 14 پيام


باد ميرفت به سروقت چنار ...
چهارشنبه 25 دي 1381 - 14:48:16


امروز داشتم مجموعه صداي پاي آب رو كه با صداي خسرو شكيبايي دكلمه شده، گوش ميكردم.
تا رسيد به "پيغام ماهي ها" كه من خيلي دوستش دارم.
ديدم حيفه بقيه گوش نكنند. براي همين اون قسمت رو Real Audio كردم و گذاشتم توي سايت.
راستش من از قوانين كپي رايت يه چزايي سرم ميشه ! براي همين عرض ميكنم :
اين CD اسمش "صداي پاي آب هست" با صداي خسرو شكيبايي و صاحب امتيازش موسسه فرهنگي هنري دارينوش.
درضمن اين كار رو بدون اجازه اونها انجام داده ام و قاعدتا الان من تحت پيگرد قانوني هستم !
زندان قصر - بند 8 - كمپوت يادتون نره !

نظرات ديگران : 53 پيام


تماشاي آبي آسمان تماشاي درون است !
يكشنبه 22 دي 1381 - 22:33:12


اتاق آبي به سايت اضافه شد.
چون خيلي طولاني بود، در 7 بخش همين الان در قسمت آثار سهراب (لينك بالاي صفحه) در دسترسه.
واقعا خوندني و شاهكاره.
قابل توجه نسيم عزيز و همينطور droppedstar و بقيه دوستان...
بزودي بخش واژگان در شعر سهراب هم به سايت اضافه ميشه....
بعدش هم، خب.... خدا ميدونه !

نظرات ديگران : 14 پيام


ما، جنگل انبوه دگرگوني !
چهارشنبه 18 دي 1381 - 19:06:20


چند تا E-Card جديد در بخش E-Greeting سايت اضافه شد.
چند تا از اشعار مجموعه حجم سبز هم از قلم افتاده بود كه اونها رو هم اضافه كردم.
در ضمن ! يه خبر خوب......
تايپ "اتاق آبي" هم بالاخره تموم شد و به زودي اون رو به سايت اضافه ميكنم.
اگه زنده بودم، فردا......

نظرات ديگران : 17 پيام


چه درونم تنهاست
شنبه 14 دي 1381 - 20:59:54


امشب اومدم و دوباره اينجا رو ديدم.
يه دل سير همه جاش رو چرخيدم.
اين رو خودم نبايد بگم. ولي به خدا هنوز همه جاي اين سايت برام تازه است. هنوز برام غريب و ناآشناست.
انگار تازه اينجا رو پيدا كرده ام.
حيف...... جاي خودش چقدر خاليه.
دلم گرفته...... خيلي.....
ديگه چي دارم بگم ?!

نظرات ديگران : 29 پيام


اين سايت همين چند دقيقه پيش، راه اندازي شد.
جمعه 29 آذر 1381 - 00:04:50


خب..... بالاخره اين سايت راه اندازي شد.
درست يادم نيست چه قدر درست كردن اين سايت طول كشيد. ولي مطمئنا جذابترين كاري بود كه تا بحال انجام داده ام.
احتمالا در برخي از بخشهاي سايت، ايراداتي وجود داشته باشد كه لطفا اين ايرادات را به آدرس info@sohrabsepehri.com بفرستيد.
درضمن براي تكميل اين سايت به كمك دوستان احتياج دارم. چجوريش رو نميدونم.
بعدا بيشتر توضيح خواهم داد....
تا بعد.

نظرات ديگران : 125 پيام